درد بزرگ

NO LOVE

آهای ...

 

دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود.

 

پس کبریتهایت کو؟

 

پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد...

 

میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم!

 

دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید... کبریتهایم را نخریدند، سالهاست تن میفروشم... می خری !!!؟؟؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 3 شهريور 1391برچسب:,ساعت13:42توسط خزان تنها | |